فرهامفرهام، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

فرهام............مرد کوچک خانه ما...

مادر بودن چطور چیزی است؟

مادر بودن چطور چیزی است؟ اين را  يكي از دوستانم كه براي بچه دار شدن هنوز هم مردد است چند وقت پيش مي پرسيد سوال سختي بود ، حس خاصي به سراغم آمد ، اولش كمي غرغر كردم و بعد كه خالي شدم از محاسنش گفتم ، از حس ناب مادري از لذتي وصف ناشدني  و از حال و هوايي كه با هيچ چيز دنيا قابل قياس نيست بيچاره دوستم ، حسابي گيج شده بود ، فكر كنم با خودش مي گفت اين بنده خدا ديوانه شده ، اما ديوانگي دقيقا همان چيزي بود كه ساعتها حرف زدم اما نتوانستم واژه اي برايش پيدا كنم ... دلم مي خواست به دوستم بگويم كه مادر بودن چيزي جز ديوانگي نيست ، ديوانگي بي قيد و شرط ، غمگيني اما لبخند مي زني ، ترسيده اي اما به او اميد مي دهي ، شكسته اي اما سرسختانه به...
5 بهمن 1391

اولين سرماخوردگي

هفته پيش هفته سختي بود ، اولين سرماخوردگي فرهام مصادف شد با درامدن همزمان دندان نيش پايين و تخت كناريش ، يك هفته فقط و فقط شير خورد و بي قراري مي كرد ، ديگه وقتي ديدم حتي خونه مامان گذاشتن و مي مي نخوردن هم كمكي به غذا نخوردنش نمي كنه قيد كار و زندگي رو زدم و نشستم خونه ، آي مي مي خورد ، پدر جد بزرگم رو هم آوردي جلو چشمم ، بعدشم كه مريض شدم و همه يكي يكي از هم گرفتيم و هنوز هم تو خونه مامان همه با هم سرفه مي كنن با وجود همه سختيها و مريضيها از كنار عمه جون بودن لذت مي بريم و حسابي باهاش كيف مي كنيم ، فرهام راه مي ره و مي گه عم منير و حسابي براش دلبري مي كنه ، عاشقتم عمه جون بچه ام اينجا تب داشت و مدام دستش رو ، روي پيشونيش مي گذ...
3 بهمن 1391
1